سفارش تبلیغ
صبا ویژن


فردای روشن - فردای روشن


درباره نویسنده
فردای روشن - فردای روشن
فردای روشن
سیمین عذار بیدل این دشت و گلشن گشته ای / مثل اقاقی زینت این کوی و برزن گشته ای زیباترینی و دلم تنها ترین عابر شده / در خلوت تنهایی ام فردای روشن گشته ای
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
شهریور 1387
اسفند 1387
تیر 1388


لینکهای روزانه
::مرکز نشر اعتقادات:: [86]
مکتب الزهرا (س) [135]
عشاق الحسین (ع) [81]
تالار گفتگوی محبان مهدی (عج) [137]
[آرشیو(4)]


لینک دوستان
نجوای شبانه
نیمه پنهان
تمنا
ملیحــــــانه
گنجینه قصار
من الغریب الی الحبیب
لیلة القدر
نیلوفر آبی ( اینم نویسنده اش خودم هستم )
سرزمین نور
خرابه شام
مختش
بی نهایت نقطه
یادداشت های یک خبرنگار
عبدالجبار کاکایی
انتظار
مجنون امام رضا (ع)
شعر نو
دلتنگی عزیز
ما هیچ ،ما نگاه
رؤیای صدا
دست نوشته های سید مهدی شجاعی
صبح جمعه
مباحث عقیدتی
عاشق المهدی
ملیـــــــــــــــــــکه
صبح سپید
گفتارهای نور ***** حجت الاسلام مجتبی افشار*****
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
فردای روشن - فردای روشن

آمار بازدید
بازدید کل :48658
بازدید امروز : 7
 RSS 

او نگهبان پست 12 شب تا 2 بعد از نیمه شب بود و من 2 تا 4 صبح تپه های حسین آباد بین سنندج و دیوان درده بودیم نوبت پست من که رسید گفت: از اول شب تاکنون سر و صدای زیادی از پایین دره می آید. گفتم پس اجازه بده از ارتش درخواست کنم یک منوری بزند شاید کومله و دمکرات باشند. گفت: اتفاقاً من هم همین نظر را داشتم اما توجه به کمبود مهمات بهتر دیدم این کار را نکنم. گفتم من در پست خودم درخواست می کنم. گفت تو هم این کار را نکن من حاضرم تا صبح با هم پست بدهیم. آن شب 4 ساعت پست داد ولی حاضر نشد به خاطر کمبود مهمات یک گلوله منور درخواست کند.

به نقل از حسن ربانیان

شادی روح پاکش صلوات

پ . ن : چند وقته خیلی دلم هوای حاجی رو کرده  ، انشاالله کوتاهی منو ببخشه



نویسنده : فردای روشن » ساعت 3:9 صبح روز پنج شنبه 87 اردیبهشت 12


یادت باشه گل رو می تونی زیر پاهات له کنی اما محاله عطر اون رو تو هوا محو کنی .

افسوس خوردن به خاطر چیزی که نداری هدر دادن چیزیه که داری .

اعتماد به تدریج به وجود می یاد اما یکجا و یکدفعه از بین میره .

برای سپری شدن روزای خوب گریه نکن بلکه شاد باش که روزای خوب وجود داشتن .

از زمان نردبون درست کن برا موفقیت نه یه کاناپه برا استراحت .

یادت باشه تجربه معلم بی رحمیه اول امتحان می گیره بعد درس میده . گاهی اونقدر نگران رسیدنی که مهمترین چیز رو از یاد می بری که باید حرکت کنی تا برسی .

 اگه فرصت ها در خونه ات نیومدن یه در دیگه بساز.



نویسنده : فردای روشن » ساعت 1:9 صبح روز یکشنبه 87 اردیبهشت 1


 

این بار می خوام دلنوشته بذارم تو وبلاگ فردای روشن
چون این روزها روشنایی رو توی فرداهام گم کردم .
فصل بهاره اما خزون دله من جایی برای طراوت نذاشته .
جایی برای خوندن پرستوهای سرمست روی شاخه های تک درخت دلم باقی نذاشته .
جایی برای جوونه زدن شکوفه های امید نذاشته .
آره هیچ جای خالی تو دلم باقی نمونده .
دلم پره از برگای زردی که با حرکت باد از تک درخت دلم جداشده و صفحه ی دلم رو زرد زرد کرده .



نویسنده : فردای روشن » ساعت 2:56 صبح روز شنبه 87 فروردین 24


 

روزای اول که مشرف به زیارت آقا می شدم ، لبم خندون بود و چشمم روشن .
به اطرافم که نگاه می کردم می دیدم همه جا غرق در نوره  و همه خوشحالن ، یه برق عجیبی توی نگاه عاشقا خودنمایی می کرد .
اما روزای آخر ،
هر موقع به آقا سلام می دادم جلوی درب ورودی یه عده از عاشقا رو می دیدم که چشماشون بارونی بود و دلاشون دریایی ، می شد تلاطم امواج دلتنگی رو تو وجودشون حس کنی .
وقتی روز آخر صدای کشیده شدن پاهام رو روی سنگ فرشای صحن حس می کردم ، دیدم دارم با جسمم خودم رو می کشونم اما سبک شدم .
خیلیا می گن با آقات درد و دل می کنی  و حرفایی رو که به عزیزات نگفتی رو براش می گی سبک می شی .
اما می دونی من چی مگم ؟ این سبکی به این دلیله که دیگه فقط اختیار جسمت رو داری .
دلت رو ، روحت رو جا گذاشتی یا سپردی دست آقات .

آتش عشق تو شرح پریشانی من                داستانی ست که قادر به بیان نیست مرا



نویسنده : فردای روشن » ساعت 1:14 صبح روز جمعه 87 فروردین 16


جانان من که جان ز لب آمد ز دوریت / بنمای رخ که جان بدهم رو نمای تو
هر منتظر که بهر تــــو باشد در انتظار / باید که پا نهد به طریق رضای تـــــو
تـــــو خود برای ظهـــــورت دعــــا نمـــا / زان رو که حق قبول نماید دعای تو
ردای زیبای امامت بر قامت دلربای مهدی مبارک باد.
نهم ربیع الاول ،‌ آغاز ولایتعهدی قطب عالم امکان بر تمامی منتظران حقیقی آن حضرت  تهنیت باد .

اویس قرنی پیغمبر رو ندیده بود و فقط یه وصفی از پیامبر شنیده بود و محبت حضرت تو دلش نشسته بود
وقتی شنید دندون پیغمبر تو جنگ احد شکسته ، دیدن یه سنگ برداشت و تموم دندوناشو شکوند
گفتن : اویس چیکار می کنی ؟ گفت شنیدم پیغمبر دندونش شکسته . گفتن : پیغمبر یه دندونش
شکسته . گفت : من که نمی دونم کدوم دندون ایشون شکسته برا همین زدم تموم دندونامو شکوندم .
عـــــشـــــــــق یـــعـــنـــی ایـــــن .

وقتی خودمو با اویس مقایسه می کنم ، حلقه های اشک تو چشمام جون میگیره و دنبال راهی برای سرازیر شدن می گرده .
منم ادعا دارم که آقامو دوست دارم ،‌ عاشقشم ، اویس هم عاشق بود . اویس کجا و من کجا؟
من با دست خودم قلب نازنینش رو تیر بارون کردم . خودم با گناهام هفته ای دوبار اشک رو به چشمای نازنیش می شونم .
حالا تو بگو منم عاشقم ؟؟؟؟
فقط ادعا دارم ، ادعا .
چشم امیدم به سوی آقامه تا خودش برام دعا کنه تو سال جدید ذره ای از عشق عاشقا ی حقیقیش نصیب منم بشه .
آقا میا اینجا کسی در فکرتان نیست / اینجا کسی دلواپس صاحب الزمان نیست
هرکس کلاه خویـــــــش را چسبیــده / ایــــنجـا کسی در فکر دیـــــگران نیــــست 
بر روی دیـــــــوار اتاق شاعرت نیــــــز / دیگر نشان قاب عکس جمکران نیـــــست
غیبتت طول کشیــــد علت چیــــست / عامل اصلی ایـــــــن فاجـــــعه کیـــــست
خواندن عـــهــد و توســـــــــل ، ندبـــــه / هیچ یک چاره این مسئله نیـــــــــــست
(شاعر اهلبیت وحید قاسمی )

پ . ن دیشب خیلی دلم گرفته بود که یکدفعه اشعار آقای قاسمی نظرم رو جلب کرد وقتی صحبتهاشون رو شنیدم خیلی ، داغونم کردگفتم اینجا بنویسم تا یه کم آروم بشم ، ببخشید که تو این روزها که ایام شادی اهل بیت هستش نتونستم یه ارسال خوب داشته باشم.

 



نویسنده : فردای روشن » ساعت 11:59 عصر روز دوشنبه 86 اسفند 27


 


سینه زنی که فاطمه دوسش داره ، خرابه عشقه ، می دونه ماه محرم و صفر ، کتاب عشقه ، کتابی که تو هر صفحه اش هزارتا قصه داره .
دلی که بیقراره تو آسمون کربلا پر درمیاره ، گاهی میره تو خیمه ، می بینه که بچه ها ،‌ با چشمای پرستاره ، حلقه زدن دور و بر یه گهواره .
گاهی می ره تو میدون ، می بینه یه بابای پریشون ، کنار گل پرپرش ، اکبرش ، زمین گیره ،‌ دیگه از زندگی سیره ،‌ صدا میزنه .
جوانان بنی هاشم بیایید ، علی را بر در خیمه رسانید
خدا داند که من طاقت ندارم ، علی را بر در خیمه رسانم
دلی که بیقراره ، تو آسمون کربلا ،‌ پر درمیاره ، میره به سمت علقمه ، حس میکنه میاد صدای فاطمه ، دله سقای لب تشنه پر از شراره ست ، مشک آبش پاره پاره ست ، فرشته های نوحه خون دم می گیرن تو آسمون

سقای دشت کربلا ابالفضل ابالفضل
دستش شده از تن جدا ابالفضل ابالفضل

رو تل زینبیه ، حال یه خواهر چه زاره ، دلی کی بیقراره ، زیر هجوم تیر و نیزه ، بال و پرش خونی می شه ، پیش نگاه مضطرش ،‌ جلوی چشمای  مادرش ، یکی داره قربونی میشه
این کشته فتاده به هامون حسین توست
این صید دست و پا زده در خون حسین توست
دلی که بیقراره ، گاهی کنج تنوره ، گاهی رو خاک گرم صحرا با کاروان اسرا گرم عبوره ، تو کوچه های شهر کوفه ،‌ صدای قرآن پیچیده ، رو چوبه ی محمل یک خواهر قد خمیده ، یه گل لاله زده شکوفه
دلی که بیقراره با کلی آه و ناله ،‌ یه نیمه شب میره عیادت دختر سه ساله سه ساله ای که گوشه ی خرابه ، دلش کبابه ، میگه بابا کجایی ؟ تو که پیش خدایی ، بیا ببین که بچه هات شدن آواره ،‌ بس که دویدن عقب قافله ، پای من از ره شده پر آبله
دلی که بیقراره ،‌ بعد عزای روز اربعین ،‌ بعد زیارت نور شهدا و شاه دین ، میره شهر مدینه
مدینه ای که روضه خونش ام بنینه ، مدینه ای که تربتش گله یاسه ،‌ مدینه ای که سیاه پوش غم حسین و عباسه ، مدینه ای که همسر ام المصائب ،‌ زینبو نمی شناسه ، مدینه ای که مسجدش حرم رسول اعظمه ،‌ مدینه ای که مردمش بعد نبی خاتم ، دل زهراشو شکستن ، دستای مولاشو بستن
دلی که بیقراره ، تو روضه ی پاره ی قلب مصطفی ،‌ حسین مصباح الهدی ،‌ همیشه ثابت قدمه ،‌ تازه لیاقت داره تا گریه کنه ،‌ برا غریبی که خدای کرمه ،‌ روز عزای آل هاشمه ، دست نوازش حسین رو سر یتیم مجتبی ،‌ قاسمه ، یه طرف تیر و کمونه ،‌ یه طرف یه تابوته که غرق خونه
دلی که بیقراره ، رو خاک نمناک بقیع ، مثله ابر بهاری می باره ، آخر میشه هوایی ، پر میزنه روی یه گنبد طلائی ، چه صحن با صفایی ، زیر لب میگه کی گفته تو غریب الغربایی امام رضا ؟

قربون کبوترای حرمت امام رضا ،‌ قربون این همه لطف و کرمت امام رضا ، دلمو گره زدم به پنجره ات می خوام بیام ، به امیدی که میام این گره ها رو واکنی .



نویسنده : فردای روشن » ساعت 2:55 صبح روز جمعه 86 اسفند 17


 

هنوز صدای هل من ناصرت در گوش خواهر طنین می اندازد ،
داغ ها همه برای زینب ات زنده شده .

بــه یاد کربلا دلها غمیــــــــــن است 
                                            دلا خون گریه کن چون اربعین است

پ . ن : خیلی حرف دارم تو دلم اما .......

                                   



نویسنده : فردای روشن » ساعت 3:22 صبح روز سه شنبه 86 اسفند 7


 

سلام
دیروز ، پنج شنبه ،  ولنتاین بود .(روز دوست داشتن و عشق ورزیدن)
وقتی تو کوچه و خیابون یه عده از افراد رو با دسته گلایی تو دستشون دیدم ، وقتی نگاهی توی فروشگاه ها انداختم و اون ازدحام رو دیدم .
دلم شکست و کلی فکر و خیال کردم .
که معشوقه ام دیگه منو دوست نداره ، به یادم نیست و ....
درسته شاید اون این چیزا رو قبول نداشته باشه ، خلاصه دلم شکست و یه آه پر سوز و گداز از ته دلم کشیدم .
تا اینکه حوالی غروب اوضاع تغییر کرد .
خیلی غیر منتظره برام یه دعوتنامه فرستاد و من رو به یه جای خیلی خوب دعوت کرد .
خیلی صفا داشت کنار دلبرت باشی و باهاش صحبت کنی .
مدام بهش قول بدی که اگه تو منو قبول کنی ، اونی میشم که تو دوست داری .
خیلی مزه میده کنارش باشی و گریه کنی .
خیلی باصفاست وقتی می بینی داره نگاهت می کنه و به حرفات گوش میده و بهت قول میده  هرچی بخوای برات فراهم کنه .
آره هیچ وقت محبتش رو فراموش نمی کنم ، حالا دیگه صداشو می شنوم که میگه من همیشه به یادتم و دوستت دارم .
من هم زیر لب باهاش حرف می زنم ، میدونی چی بهش می گم ؟
بهش می گم :
الهی و ربی من لی غیرک .

 پ . ن : جاتون خالی بعد از کلی عشقبازی ، با روضه خانم حضرت زهرا (س) ، آقا امام حسن (ع) که به روایتی شب شهادتشون بود و آقا امام حسین (ع) سیراب شدم .



نویسنده : فردای روشن » ساعت 5:3 صبح روز جمعه 86 بهمن 26


چهره هایی که آسمان هرگز رنگ و رویشان را ندیده ، باید در هجوم سرمای شب بسوزند و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند .
انگار که لطیف ترین گل های گلخانه ای را به کویری ترین نقطه جهان تبعید کرده باشند .
خرابه تا نیمه های شب ، نه خرابه ای در کنار کاخ یزید که عزاخانه ای است در سوگ حسین و برادران و فرزندان حسین .
بچه ها با گریه به خواب می روند و تو مهیای نماز شب می شوی .
اما هنوز قامت نشسته خود را نبسته ای که صدای دختر سه ساله حسین به گریه بلند می شود .

گریه ای نه مثل همیشه ، گریه ای وحشتزده ، گریه ای به سان مارگزیده .
گریه کسی که تازه داغ دیده .
بچه بغل به بغل و دست به دست می شود اما آرام نمی گیرد .
اما امشب انگار ماجرا فرق می کند .
این گریه با گریه همیشه متفاوت است ،‌ این گریه گریه ای نیست که به سادگی آرام بگیرد و به زودی پایان پذیرد.
تو هنوز بر سر سجاده ای که از سربریده ی حسین می شنوی که می گوید " خواهرم ! دخترم را آرام کن ."
رقیه جان ! رقیه جان ! دخترم ! نور چشمم ! به من بگو چه شده عزیز دلم ! بگو که در خواب چه دیده ای ! تو را به جان بابا حرف بزن .
یزید که می شنود ، دختر حسین به دنبال سر پدر می گردد ، دستور می دهد که سر را به خرابه بیاورند .
ورود سر امام به خرابه انگار تازه اول مصیبت است.

آ
فتاب در حجاب ، به قلم سید مهدی شجاعی



نویسنده : فردای روشن » ساعت 1:37 صبح روز شنبه 86 بهمن 20


وَیلَکُم ! اُسقوا هذا الرَضیع ، أما تَرَونَهُ کَیفَ یَتَلَظی عَطشا مِن غَیرِ ذَنبٍ اُتاهُ إلَیکُم

 

  

 

 

                                           گلویت را شبـــى ترسیــــم کردم
                                                          و جاى تیـــــر را ترمیــم کردم
                                           کشیــــــدم لحظــــه خندیــدنت را
                                                          محبت را به خود تفهیم کردم
                                           زمـــــــان خفتن و بیـــــدارى‏ام را
                                                           به وقت چشم تو تنظیم کردم
                                           گرفته جرعه‏اى از چشم مستت
                                                           میان تشنگان تقسیـــــم کردم
                                          نشستم پاى درس حنجــر تـــــــو
                                                          سپس بر اهل دل تعلیم کردم
                                          همه آنچــــه ندارم را در آن شب
                                                          به پیــــش پاى تو تقدیـم کردم

 



نویسنده : فردای روشن » ساعت 2:36 صبح روز یکشنبه 86 بهمن 14

<      1   2   3   4      >