سفارش تبلیغ
صبا ویژن


فردای روشن


درباره نویسنده
فردای روشن
فردای روشن
سیمین عذار بیدل این دشت و گلشن گشته ای / مثل اقاقی زینت این کوی و برزن گشته ای زیباترینی و دلم تنها ترین عابر شده / در خلوت تنهایی ام فردای روشن گشته ای
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
شهریور 1387
اسفند 1387
تیر 1388


لینکهای روزانه
::مرکز نشر اعتقادات:: [86]
مکتب الزهرا (س) [135]
عشاق الحسین (ع) [81]
تالار گفتگوی محبان مهدی (عج) [137]
[آرشیو(4)]


لینک دوستان
نجوای شبانه
نیمه پنهان
تمنا
ملیحــــــانه
گنجینه قصار
من الغریب الی الحبیب
لیلة القدر
نیلوفر آبی ( اینم نویسنده اش خودم هستم )
سرزمین نور
خرابه شام
مختش
بی نهایت نقطه
یادداشت های یک خبرنگار
عبدالجبار کاکایی
انتظار
مجنون امام رضا (ع)
شعر نو
دلتنگی عزیز
ما هیچ ،ما نگاه
رؤیای صدا
دست نوشته های سید مهدی شجاعی
صبح جمعه
مباحث عقیدتی
عاشق المهدی
ملیـــــــــــــــــــکه
صبح سپید
گفتارهای نور ***** حجت الاسلام مجتبی افشار*****
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
فردای روشن

آمار بازدید
بازدید کل :48612
بازدید امروز : 1
 RSS 

تهران .... ارومیه ... بهشت

 

قلم به دست گرفته ام و می نویسم

می نویسم برای سردار شهید 

                          فرمانده مقتدر 

                             جنگنده هشت سال عشقبازی با یگانه معبود

می نویسم برای تو ، برای تویی که برباله های نور نشسته ای

می نویسم برای کبوترمهاجری که به مقصد رسید 

                           برای امانتی که بعد از هشت سال خداوند برای خاکیان دنیا ودیعه گذاشته بود

می نویسم برای پرنده ای که با اشک شبانه اش 

 با ذکر اَللهّم اَرزُقنا تُوفیقَ اَلشَهادة فی سَبیلِک که مادام برلبانش نقش می بست

                                         راه آسمان را سرانجام پیدا کرد و شیداگونه تا آغوش معشوق پرید

می نویسم برای حاج احمدی که با فراق یاران عزیزش جامه ای از صبر برتن کرد و از خداوند منان خواهان تولدی دیگر بود

می نویسم برای حاج احمدی که نگران بود 

                                                 نگران از در بستر مردن   

                                                                 نگران از مُردن غیر از شهادت

می نویسم برای حاج احمدی که ماه های قبل از شهادتش ، آتش اشکی پاره پاره های جگرش را ملتهب کرده بود و بر وجودش دامن زده بود

می نویسم برای حاج احمد کربلای 5 ، برای او که در شب عملیات ، در فراق حسین خرازی پس از اتمام دعا ، زمزمه های بارانی اش تمام نشده و بود و همچنان می گریست 

                                                                                 می گریست از اینکه خیلی ها رفته اند

و او مانده است 

                     مانده است تا برات خویش را بگیرد

می نویسم برای حاج احمدی که سرانجام در روز 19 دی ماه (روز آغاز عملیات کربلای 5 ) عملیاتی که در در همین روز آن یار عزیزش به دیار معبود شتافته بود او نیز در شهر مهدی باکری (ارومیه) اجر تلاش های بی وفقه اش را از خداوند بزرگ گرفت

می نویسم برای حاج احمدی که همیشه به دوستانش توصیه می کرد اورا کنار قبر شهید خرازی دفن کنند 

           همیشه بر این یقین قلبی بود که دری از درهای بهشت از کنار قبر خرازی به آسمان باز می شود

 

 

حاج احمد

 

پ .ن

سلام حاجی 

دوباره عرفه نزدیک شد و دلم هواتو کرد

دوباره ایام حج و اومد و یاد تو هم تو ذهن من نقش بست

دوباره صدای زنگ قافله حسینی اومد و اسم تو هم روی زبونا

حاجی خبر داری چقدر یاد و نامت عجین شده با حجاج و کربلائی ها؟

 چهارمین سالگرد پرکشیدنت نزدیکه ، پیشواز رفتم یه کم ، خودت بهتر خبر داری سرم شلوغه این روزا

حاجی چه خبرا؟ مطمئنم اونجا بهت خیلی خوش می گذره

حاجی یادته همیشه غر می زدم که بابا من اینقدر دوستت دارم اما ...

به این نتیجه رسیدم هوامو خیلی داری ، می دونم دعام می کنی ، می دونم به یادم هستی دارم آثارشو تو زندگی می بینم

راستی حاجی یاد آرزوم افتادم تو این روزا ، یه کم خنده ام می گیره

مرد آسمونی زیاد وقتت رو نمی گیرم که نوشته های یه آدم خاکی رو بخونی

بازم دعام کن



نویسنده : فردای روشن » ساعت 1:46 عصر روز یکشنبه 88 آذر 1


سلام

قرار بود پست بعدیم خبرای خوش باشه

قول می دهم بهتون که خبر خوشم سر جای خودش باقیه

اما

قبل بیان خبرم وظیفه خودم می دونم که یه پست وِیژه بزنم

برای یه نازنین


یه عزیز

یه مرد


یکی دو روز آینده استارتش رو می زنم

اندکی صبر



نویسنده : فردای روشن » ساعت 9:25 عصر روز پنج شنبه 88 آبان 28


 

شرشر بارون

 

آسمون بغضشو خالی میکنه
آدمو حالی به حالی میکنه
کوچه ها رنگ زمستون میگیرن
شیشه ها بخارو بارون میگیرن
آدما چتراشونو وا می کنن
گریه ابرو تما شا میکنن
نمی خوان مثل درختا تر بشن
از دل قطرها با خبر بشن
نمی خوان بی هوا خیس آب بشن
زیره بارون بمونن خراب بشن
اما تو چترتو بستی کبوتر
زیره بارونا نشستی کبوتر
رفتی و سنگا شکستن بالتو
اومدی هیشکی نپرسید حالتو

 بعضی یا دشمنای خونی شدن
بعضی یا غول بیابونی شدن
بعضی یا میگن که بارون کدومه
بوی نم شر شر ناودون کدومه


 



نویسنده : فردای روشن » ساعت 12:4 عصر روز سه شنبه 88 آبان 26


 

می خواهم امشب کبوتر دل را پرواز دهم تا نشانی از صاحب این دوره  و زمان بیاب

مبا من همراه می شوی؟

پس به نام خداوندگار آخرین موعود بال را می گشایم و می پرم و اوج می گیرم

از بالا که می نگرم همه جا را غرق در سرور می بینمچراغ های رنگی ، طاق های نصرت ، فرش های قرمز رنگی که برای ورودت پهن گشته است ، دسته های گل ، بسته های شکلات ، جعبه های شیرینی و بوی اسپند که مشامم را آکنده می کندچه شهری ، چه انتظاری و چه منتظرانی ،پس آقا چرا نمیائی؟ این همه خوبی و نیکی ، پس یوسف زهرا کجائی؟
من هم می خواهم پائین بیایم و از میان آدمیان با تو حرف بزنم و بیابمت ، پائین می آیم

به ناگاه صدای هلهله و شادی نگاهم را معطوف به پشت سر می کندعده ای دختر و پسر با هم در حال رقص  در مراسم عروسی هستند و شادی  می کننداینجا نشانه ای از تو نخواهم یافت ،
می روم تا بیابمت جلوتر می روم 

صدای گریه می آید ، گریه کودکی به خاطر دعوای مادر و پدرش بر سر آنچه که دارند و ندارند می روم چون می خواهم بیابمت امشب
خیابان شلوغ است وازدحامی عجیب برپا می باشد ، از میان جمعیت عبور می کنمدر میان جمعیتی که برای شادی به خیابان ها آمده اند
صدای فریاد زنی می آید که از تمامی افکارم رهایم می کند
آری تمام هستی اش را دزد برده است و مردم نگاهش می کنند و دزد در ازدحام می گریزد

جلوتر که می روم دختر و پسر جوانی را می بینم که دختر و پسر با هم غریبه هستند و تازه دقایقی است که با هم آشنا شده اند و دست در دست هم گذاشته اند و قدم می زنن

دمی روم به مجلسی که به یمن میلاد تو برپا گشته است داخل می شوم ،
جمعیت فراوانی را می بینم اینجا حتما خواهم یافت تو را
صداهائی به گوشم می رسد
همه دست بردعا برداشته اند برای شفای بیمارشان ، برطرف شدن مشکلشان ، برآورده شدن حاجاتشان  و برای سلامتی شان و..... خدا خدا می کنند
و هیچ کس را نیافتم که برای سلامتی تو ، ظهور تو خدا خدا کند

دلم شکسته است ، از دور چه انتظار شیرینی بود و از جلو هیچ نیافتم
حتی نشانه ای از تو نیافتم

آقای من نکند از دور هم که مرا تماشا می کنی منتظر هستم و از نزدیک .......
به درونم که مشاهده می کنم شرمنده می شوم یادم می آید دیروز چطور دلت را شکستم
یادم می آید که حرف هایم ، سخن هایم چطور دلت را آزرده کرده است

هوایم بارانیست ، نیافتمت در این شهر به این بزرگی و حتی درون خودمپس کجائی و در شب میلادت چه میکنی؟

آدمی دلش که میگیرد پناه به مادر می برد
امشب نیز می دانم دلت گرفته است و چشمانت بارانی ست و برای مادر درد و دل می کنی و  اشک می ریزی

شبا می رم تو مدینه ، میرم کنارمادرم ، صورتمو من می ذارم ، روی مزار مادرم
به مادرم میگم مادر ، من از همه غریب ترم ، من یاور همه می شم ، هیشکی نمیشه یاورم
هیشکی نمی خواد مادرم ، که من یه روز ظهور کنم ، بیام برای انتقام ، دنیا رو غرق نور کنم

پی نوشت :

میلاد یوسف زهرا (س) بر همگان مبارک باد

امیدوارم به خاطر لحن تندم حلال کنید حقیر رو

التماس دعا



نویسنده : فردای روشن » ساعت 8:41 عصر روز پنج شنبه 88 مرداد 15


صدای گام هایت می آید
آری تو همان شاهزاده سوار براسبی هستی که می نازی و می تازی
قامتت آکنده از صلابت است ، صلابتی چون کوه
طرواتی در کلمات موج می زند ، طراوتی چون دریا
روحت سرشار از حقیقتی عظیم است ، آری حقیقت قرآن
چهره ات که چهره محمدی
انس عجیبت با معبود علوی
و نور مهرت فاطمی ست
شکوفه نهال حسین که جوانه می زند ، تو نواده ی زهرا می شوی
آری تو ثمر پرشکوه آن نهال هستی
آری تو میوه ی قلب ارباب هستی
و تو زاده ی لیلای ثارالله هستی
ای شهزاده
تو آمدی تا همیشه و همه جا پابه پای پدر باشی
ای شبه پیغمبر تو آمدی تا آرامش را روانه قلب همگان سازی و آن زمان که اذان سر می دهی نغمه ی الله اکبرت قلب دشمن را به لرزه آورد
آری تو آمدی تا عصای پیری حسین شوی
آسمانی ها که با تو سر وسری دارند اما برای خاکیان نیز شور عشق را به ارمغان آوردی و چراغ هدایت را بر دست گرفته ای تا خاکیان به سر منزل مقصود رسند

پی نوشت :
سلام و تشکر از حضورتون
میلاد شاهزاده علی اکبر (ع) بر همگان فرخنده باد
روز جوان هم خدمت همه دوستان عزیزم مبارک باشه
التماس دعا



نویسنده : فردای روشن » ساعت 8:23 عصر روز شنبه 88 مرداد 10


روزی که آمدم نمی دانم چهره ای گریان داشتم یا خندان؟
گریه بر بار امانتی که بر شانه هایم نهاده شده بود ، یا خنده بر آغازی جدید و نو ، شروعی پاک و تازه

نمی دانم آن زمان اشک را بر دیدگان مادر و پدرم جاری ساختم یا شکوفه ی لبخند را بر لبانشان نشاندم

نمی دانم از میلاد دخترکشان نغمه شادی سر داده بودند و یا قلبشان آکنده از شادی برای میلاد امام رئوفشان بود ؟

نمی دانم حضور جسمی ظریف و نحیف که بر جمع شان افزوده شده بود چقدر شادی به همراه داشته ؟

ولی می دانم آن روز برایشان و برای خودم به یادماندنی بوده است و خواهد بود
با آنکه دقایقی بوده است که چشمانم را بر این دنیای هزاران رنگ باز کرده بوده ام اما هنوز که هنوزه است وقتی خاطرات آنشب را از زبان مادرم می شنوم بعد از گذارن 22 سال گوئی همه را در مقابل چشمانم مجسم می بینم و به وضوح لمسشان می کنم

پ .ن

سلام

براتون بگم که

توی بیست و هفتمین روز از تیرماه ، یه روز گرم تابستونی که همون روز ، روز میلاد آقا علی بن موسی الرضا -ع- نیز بوده ، توی سحرگاه جمعه فردای روشن پا به عرصه ی حیات گذاشته و متولد شده

امروز نیز بالاخره من سن میمون و مبارک 22 سالگی رو رد کردم و وارد 23 سالگی شدم

و اینک در شروعی دیگر

آغازی جدید را مزه مزه می کنم

دعا بفرمائید

یاعلی



نویسنده : فردای روشن » ساعت 1:31 صبح روز یکشنبه 88 تیر 28