سر تو بر روی نی بود و هیچ کس اجازه نزدیک شدن به تو و بوسیدن تو را نداشت .
جز یک چیز ، تنها چیزی که اجازه داشت به تو نزدیک شود و تو را غرق در بوسه کند ، نسیم بود .
نسیم از لابه لای موهایت عبور می کرد و مدام بر حلق پاره پاره تو بوسه می زد ،
صدای دخترک سه ساله ات را ، شور و نوای دل کوچکش را به تو می رساند .
آه پدر جان ،
ای سالار شهیدان ،
چطور دلت آمد مرا در کودکی یتیم کنی و سایه ی یتیمی را بر سر من بگسترانی
تا همیشه چشم انتظار دستان پرمهرت باشم .
پ.ن : تاریخ این نوشته مربوط به چندین ساله پیش هستش دوستان به برزگی خودتون ببخشید دلم نیومد دست توش ببرم .