روزای اول که مشرف به زیارت آقا می شدم ، لبم خندون بود و چشمم روشن .
به اطرافم که نگاه می کردم می دیدم همه جا غرق در نوره و همه خوشحالن ، یه برق عجیبی توی نگاه عاشقا خودنمایی می کرد .
اما روزای آخر ،
هر موقع به آقا سلام می دادم جلوی درب ورودی یه عده از عاشقا رو می دیدم که چشماشون بارونی بود و دلاشون دریایی ، می شد تلاطم امواج دلتنگی رو تو وجودشون حس کنی .
وقتی روز آخر صدای کشیده شدن پاهام رو روی سنگ فرشای صحن حس می کردم ، دیدم دارم با جسمم خودم رو می کشونم اما سبک شدم .
خیلیا می گن با آقات درد و دل می کنی و حرفایی رو که به عزیزات نگفتی رو براش می گی سبک می شی .
اما می دونی من چی مگم ؟ این سبکی به این دلیله که دیگه فقط اختیار جسمت رو داری .
دلت رو ، روحت رو جا گذاشتی یا سپردی دست آقات .
آتش عشق تو شرح پریشانی من داستانی ست که قادر به بیان نیست مرا