سلام
دیروز ، پنج شنبه ، ولنتاین بود .(روز دوست داشتن و عشق ورزیدن)
وقتی تو کوچه و خیابون یه عده از افراد رو با دسته گلایی تو دستشون دیدم ، وقتی نگاهی توی فروشگاه ها انداختم و اون ازدحام رو دیدم .
دلم شکست و کلی فکر و خیال کردم .
که معشوقه ام دیگه منو دوست نداره ، به یادم نیست و ....
درسته شاید اون این چیزا رو قبول نداشته باشه ، خلاصه دلم شکست و یه آه پر سوز و گداز از ته دلم کشیدم .
تا اینکه حوالی غروب اوضاع تغییر کرد .
خیلی غیر منتظره برام یه دعوتنامه فرستاد و من رو به یه جای خیلی خوب دعوت کرد .
خیلی صفا داشت کنار دلبرت باشی و باهاش صحبت کنی .
مدام بهش قول بدی که اگه تو منو قبول کنی ، اونی میشم که تو دوست داری .
خیلی مزه میده کنارش باشی و گریه کنی .
خیلی باصفاست وقتی می بینی داره نگاهت می کنه و به حرفات گوش میده و بهت قول میده هرچی بخوای برات فراهم کنه .
آره هیچ وقت محبتش رو فراموش نمی کنم ، حالا دیگه صداشو می شنوم که میگه من همیشه به یادتم و دوستت دارم .
من هم زیر لب باهاش حرف می زنم ، میدونی چی بهش می گم ؟
بهش می گم : الهی و ربی من لی غیرک .
پ . ن : جاتون خالی بعد از کلی عشقبازی ، با روضه خانم حضرت زهرا (س) ، آقا امام حسن (ع) که به روایتی شب شهادتشون بود و آقا امام حسین (ع) سیراب شدم .